آقای دکتر میگه "استرس و اضطراب و هر چیزی که ضربان قلبش رو بالا یا پایین ببره براش مثل سم میمونه." و تمام. و دختری که نگاهش روی سرامیک های جلوی پاهاش خیره مونده. فکر میکنه به تمامِ وقایعِ استرس زا و هیجان آوری که قرار بود بعد از مدت ها برای مادرش تعریف کنه. و حالا، بوم! غمِ بیماری یه طرف، و غمِ به دوش کشیدن تمام این هیجانات و اضطراب ها طرفِ دیگر. انگار تکرار کردنِ این جمله برای آقای دکتر خیلی راحته ولی هضمش برای دخترک سخت تر و سخت تر میشه. اصلا به آقای دکتر چه که با این نسخه ای که پیچیده، قلبِ دخترک رنجورتر و شکسته تر از قبل شده؟!
ولی مادرجانم. من گله و شکایتی ندارم. همه ی استرس ها و بدی های روزگار و لامصب هایی که ضربان قلب رو بالا و پایین میبرن سهمِ من. فقط تو خوب باش. خوب باش لعنتی. یک بار دیگه ثابت کن که یه زن میتونه چقدر قوی باشه.
+ دوستان عزیز! لطفا آدرس بگذارید. وگرنه بنده هیچ مسئولیتی در قبالِ پاسخ دادنِ کامنت ها به عهده نمی گیرم. با تشکر :)
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم روبه روی امامزاده علی. همونجا ایستاد و یهو ساکت شد. گفت یالا زود باش همین جا کنارِ همین امامزاده بهم قول بده، قول بده که پای همه ی این حرفایی که زدی هستی. چند لحظه خشکم زده بود، گفتم حرفای من خودش سنده! به قول دادن نیازی نیست، وقتی گفتم هستم؛ یعنی هستم. پای همه ی حرف هام هستم. گفت حالا که هستی پس قول بده. منم گفتم آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره هیچ قولی نمیدم. قول دادن ترسناکه. مسئولیت میاره، تعهد میاره، و اینا چیزِ کمی نیست. نمیخوام تَهِش بدقول از آب در بیام. کی میتونه آینده رو پیش بینی کنه و مطمئن باشه که میتونه پای عهدش بمونه؟؟ من هنوز اونقدر قوی نشدم که بتونم به کسی قولی بدم.
+ خسته و گرسنه و تنها دراز کشیدم روی تخت. هم اتاقیم رفته و منم انگیزه ای برای غذا پختن ندارم. توی سالن بویِ خوشِ غذا پیچیده و منم هر لحظه دلم بیشتر ضعف میره.
+ دو هفته شیفتِ سخت و طاقت فرسا رو پشتِ سر گذاشتم. بخشِ جراحی ن. [اینجا] و چه چیزها که بر من نگذشت :) بابتِ اون دو هفته باید سالها حرف بزنم.
+ و [این] :)
درباره این سایت